سکوتــــــــــ



اولش

-آقا تاکسی می‌خوای؟

-آره، ماشینت چیه؟

-پراید

-همینه؟

-آره

-خب آقا تا 20 متری بری چقدر می‌گیری؟

-تو بیا مشکلی نداره

نه بهم بگو تا اون جا چقدر میشه.

-حالا بشین


آخرش

-می‌گویم بفرمائید و اسکناس 5 تومانی را به سمت راننده دراز می‌کنم

- میشه 10 تومن

- نه با اسنپ زدم شد 4 تومن من 5 تومن بهت دادم

- نه این کمه

- من که بهت گفتم اولش ببندیم یه جور گفتی، خیال کردم زدی تو کار تاکسی صلواتی!

- نه جَوون داری کم میدی

- این حقت بوده بیشتر از حقت هم دادم 

- من با 4، 5 تومن تا حرم میرم.


آخرترش

- از سر کوچه راننده داد می‌زند: بیا این 5 تومنی‌ات هم بگیر نمی‌خوام

- بهت گفتم برو دیگه و داد می‌زنم: یاعلی، یاعلی، برو واینیسا


یکم قبل‌تر از این که بنویسم اولش

رو به همسرم می‌کنم و می‌گم: این آدم‌ها آن قدر حرام خوری کرده‌اند که خیال می‌کنند باید همیشه سهم و حقی از حرام داشته باشند.


این یک پی‌نوشت نیست: یک هفته‌ای نبودم، مسافرت بودم و در مسافرت به این فکر می‌کردم که چطور یک انسانی که هنوز زبان را کشف نکرده و با آن صحبت نکرده فکر می‌کند؟ چون کلمه و لفظی ندارد که فکر کند؟ آیا هر اعتقادی وابسته به یک قضیۀ عقلی است یا نه؟ آیا این فرد می‌نشسته و با مقولات اولیۀ بدون لفظ فکر می‌کرده یا چی؟


بسم الله الرحمن الرحیم
زندگی یعنی انتخاب درست از بین گزینه هایی که پیش رو داریم
بخشی از وجود ما همیشه یکی از این گزینه‌ها را می‌خواهد.
انگار در ما چندین نفر نشسته‌اند و هر کدام برای خود نظری دارند و رأی می‌دهند که تصمیمی را بگیریم یا که نگیریم.
دوست داشتن امام حسین(ع) گزینه‌ای است که مخالفی در وجودمان برایش نمی‌یابیم مگر قوۀ وهمیه اگر قوت گرفته باشد.
گناه کردن گزینه‌ای است که عقل مخالف آن، اما شهوت و غضب موافقش هستند.

گزینه‌هایی که به خاطرش همیشه دو دل هستیم نقش سرنوشت سازی در زندگی ما دارند. به سختی می‌شود گزینه‌ای را پیدا کرد که بتوانیم با جرأت بگوییم من آن را انتخاب کردم» بلکه همیشه نظر یکی از قواهای نفسانی را انتخاب می‌کنیم و به طرف یکی از آن‌ها متمایل می‌شویم.
شاید کافی نباشد که فقط قواهای نفسانی را به چهار شکلی که مرحوم ملا احمد نراقی در معراج السعاده بیان کرده تقسیم کنیم. فکر می‌کنم این تمایلات متضاد خیلی مبهم‌تر از این باشند که بشود به راحتی در 4 دسته قرارشان داد. اما یک چیز را مطمئنم و آن این که اگر معیار را خدا قرار بدهیم کار خیلی آسان‌تر می‌شود.
چون معلوم نیست نفس ما همیشه واقعا چه چیزی را می‌خواهد و گاهی عقل ممکن است کم بیاورد که چه چیزی درست و غلط است. این جاست که می‌پرسیم آیا این گزینه را خداوند دوست دارد یا که نه؟
انسانِ توحیدی نسبت خودش را با هر چیزی که در عالم هست پیدا می‌کند و اگر گزینۀ پیش رویش را خدا دوست داشت انجام می‌دهد و اگر خدا دوست نداشت انجام نمی‌دهد.
این معیار کمک می‌کند که خیلی سریع اولویت‌ها و وظایفمان را پیدا کنیم.
از همین الآن می‌شود شروع کرد:
آیا وبلاگ نوشتنِ من را خدا دوست دارد یا ندارد؟
جواب: اگر این کار خودم و دیگران را به مسیر حق نزدیک کند خوب و اگر دور کند غلط است.
آیا برنامه ریزی کردن را خدا دوست دارد یا ندارد؟
طبق وصیت امیرالمونین که ولی خداست، ما را توصیه به نظم و تقوا همراه یکدیگر کرده پس برای منظم بودن، برنامه لازم است.
در برنامه ریزی چه چیزهایی گنجانده شود که خدا دوست داشته باشد؟
طبق حدیث معصوم باید وقت خودمان را چند بخش کنیم، بخشی برای خودمان، بخشی برای خانواده، بخشی برای عبادت خدا و بخشی برای امرار معاش
با ارزش‌ترین کار در دین خدا چیست؟
طبق احادیث کتاب مفاتیح الحیاة با ارزش‌ترین کار تحصیل علم است. با ارزش‌ترین کار انتظار فرج است.
و همین طور ادامه می‌دهیم و تا ریزترین مسائل را پیدا می‌کنیم و هی می‌پرسیم این کارم را خدا دوست دارد یا ندارد؟
در میان پرسش‌ها ارزش کار تفقه و اجتهاد را می‌فهمیم، چرا که علم فقه نظر خداوند نسبت به ریزترینِ اعمالِ ما را مشخص می‌کند.

سال ۹۷ برای اولین بار یک دفترچه تبلیغاتی که به شکل نوار کاست طراحی شده بود پیدا کردم، آن وقت این قدر پول توی دست و بالم نبود که بتوانم هیچ کدام از دوره‌های مدرسه اسلامی هنر شرکت کنم. فقط یکی از دوره‌های مدرسه اسلامی هنر به نام فلسفه هنر رایگان بود. گوشی‌‌ام را برداشتم و زنگ زدم و شخصی که پشت تلفن بود می‌گفت باید حداقل پایه ۴ به بالا باشی تا بتوانی در دوره شرکت کنی، من هم گفتم که پایه ۲ هستم ولی طرح ولایت رفتم و آموزش فلسفه مصباح و منطق کاربردی را خوانده‌ام و به این مسائل علاقه‌مندم که با این اوصاف به اندکی زور قبول کرد.

آن سال مدرسه‌مان مثل تمام سال‌ها لطف کرده بود و دروس را در ساعت‌های بعد از ظهر گذاشته بود و طبق معمول بعد از ظهر ما را ازمان گرفته بود اما فقط ساعت این فلسفه هنر جور در می‌آمد. به هر مشقتی بود خودم را سرکلاس فلسفه هنر رساندم و تقریبا نصف چیزهایی که استاد می‌گفت را نمی‌فهمیدم! جمع علما و فضلای حوزه بود و چندتایی شلوار لی پوش روشنفکرنما هم بودند که آن‌ها هم از حوزه علمیه کانالیزه شده بودند. آن مدرک بالایی سمت چپ همین مدرک است که گرفتمش. از آن سال عقده دوره‌ها به دلم ماند.

پارسال در همین روزهای گرم تابستانی قمی دوباره برگشتم و این بار هم وقت داشتم و‌ هم اندکی پول، پس رفتم و هر چه عشقم کشید ثبت‌نام کردم: نویسندگی خلاق، داستان‌نویسی، مستندسازی، کارگردانی، ویراستاری، فیلمنامه‌نویسی و نمایشنامه‌نویسی.

رویای من این بود که مابقی مدارک را در کنار این لوح تقدیرها ردیف کنم و این خط مدرکی را ادامه بدهم. رویایم چند روز پیش با دو فصل تاخیر به وقوع پیوست و این تاخیر به دلیل نظم شدید مدرسه اسلامی هنر بود! که توانستم با تهدید و تطمیع و گاها تزویر! مدارک را بگیرم و چاپ‌شان کنم و بزنم روی دیوار.

واقعیت این است که من می‌خواستم به تمام این رشته‌ها نوک بزنم و ببینم کدام‌ یک واقعا به دلم می‌نشیند که همان بشقاب را کامل بخورم. در این مسیر فهمیدم که نمایشنامه‌نویسی م است ولی اوضاع تئاتر شدیدا فشل است و جای کار ندارد، فیلمنامه از همه‌شان پول بیشتری دارد و بهترین راه ورود به سینمای فیلم داستانی، ساخت مستند‌ است ولی مافیای فیلمنامه‌نویسی و اصرارم بر این که خود فیلمنامه‌نویس باید فیلمش را کارگردانی کند باعث شد به دلم نچسبد، خلاصه در‌ آخر آن چه پسندم شد داستان‌نویسی بود، با روحیاتم بیشتر سازگار بود و میل به بقایم را بیشتر امتلا می‌کرد؛ چرا که عقلانی‌ترین و ماندگارترین رسانه، کتاب و پر مخاطب‌ترین نوع نوشته‌جات، داستان است هر چند نسبت به فیلمنامه و مستند مخاطبین کمتری دارد. این اتفاق نشان داد اگر می‌توانم رویای چیزی را ببینم پس قطعا می‌توانم انجامش هم بدهم!


۱.در آخرین روز زندگی‌اش:

سرش را چرخاند سمت دیوارهای شرقی زندان و سلام داد.


۲.دیگر نفس نداشت

تا این که پرچم سبز حرم را بوسید


۳.پای پنجره فولاد مسلمان شد

همان جایی که عیسی نشانش داد


۴.صندلی چرخ‌دارش را وقف حرم کرد و پیاده برگشت خانه.


۵.گلایه داشت: جا مانده، صدای انفجار آمد به رفقای شهیدش پیوست.


۶.چشم به ضریحش سنگین قدم می‌زد، ویلچرش اما زیر باران.


۷.با شادی در حرم مشغول بازی بود؛ اصلا نمی‌دانست که در حرم گمشده.


۸.گفت گوشی را می‌گیرم سمت حرم.

صدای گریه بلند شد.


۹.تلویزیون روشن بود، دخترک گفت: مامان! مشهد!» مادر گریست.


۱۰.سربندش را محکم کرد، گفت: یا امام رضا، این گره آخر را باز نکن.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خلاصه کتاب روانشناسی صنعتی نارن دارسینگ خانه ارزهای دیجیتال فرهنگ و هنر hoznaghashin مقالات و اخبار تخصصی سئو آشپزخونه سیگما سیس دنیای از خوشمزه ها مطالب اینترنتی خبر فوری ساوه