اولش
-آقا تاکسی میخوای؟
-آره، ماشینت چیه؟
-پراید
-همینه؟
-آره
-خب آقا تا 20 متری بری چقدر میگیری؟
-تو بیا مشکلی نداره
نه بهم بگو تا اون جا چقدر میشه.
-حالا بشین
آخرش
-میگویم بفرمائید و اسکناس 5 تومانی را به سمت راننده دراز میکنم
- میشه 10 تومن
- نه با اسنپ زدم شد 4 تومن من 5 تومن بهت دادم
- نه این کمه
- من که بهت گفتم اولش ببندیم یه جور گفتی، خیال کردم زدی تو کار تاکسی صلواتی!
- نه جَوون داری کم میدی
- این حقت بوده بیشتر از حقت هم دادم
- من با 4، 5 تومن تا حرم میرم.
آخرترش
- از سر کوچه راننده داد میزند: بیا این 5 تومنیات هم بگیر نمیخوام
- بهت گفتم برو دیگه و داد میزنم: یاعلی، یاعلی، برو واینیسا
یکم قبلتر از این که بنویسم اولش
رو به همسرم میکنم و میگم: این آدمها آن قدر حرام خوری کردهاند که خیال میکنند باید همیشه سهم و حقی از حرام داشته باشند.
این یک پینوشت نیست: یک هفتهای نبودم، مسافرت بودم و در مسافرت به این فکر میکردم که چطور یک انسانی که هنوز زبان را کشف نکرده و با آن صحبت نکرده فکر میکند؟ چون کلمه و لفظی ندارد که فکر کند؟ آیا هر اعتقادی وابسته به یک قضیۀ عقلی است یا نه؟ آیا این فرد مینشسته و با مقولات اولیۀ بدون لفظ فکر میکرده یا چی؟
درباره این سایت